ردپاي پروفسور بالتازار در 22 خرداد88

آوریل 30, 2010 at 11:27 ب.ظ. (كودتا, تلويزيون, جنبش سبز, راي من كو؟)

پروفسور بالتازار را به خاطر می آورید؟

مطمئنا ،مگر مي شودبچه هاي 15 – 16 سال قبل این موجود کوچک کارتونی را بخاطر نداشته باشند که برای هر مشکلی یک راه حل ساده داشت؛ اول کمی راه می رفت و فکر می کرد و بعد از کشف راه حل هر مشکل با خوشحالی بالا و پایین می پرید و به سراغ دستگاه جادویی خود می رفت.


اهرمی از دستگاه عظیم خود را پایین می کشید و بعد از فعل و انفعال های عجیب و غریب و باز و بسته شدن چتری کوچک در بالای دستگاه، همه چیز آرام می شد. پروفسور به سراغ شیر دستگاه می رفت و سه قطره جاویی را داخل یک لوله آزمایشگاه می ریخت. 
آن سه قطره، راه حلی برای همه چیز بود.کارتون های پروفسور بالتازار برای نسلی از ایرانی ها هرگز فراموش نمی شود، نسلی که غیر از تلویزیون تقریبا هیچ تفریح دیگری نداشت؛ آن هم تلویزیونی که فقط در ساعات محدودی از شبانه روز در روزهاي جنگ و دود و آتش و با دو شبکه به پخش برنامه می پرداخت. به همین دلیل مخاطب کارتون های تلویزیونی، فقط بچه ها نبودند و جوانان و حتی برخی از بزرگتر ها هم پای تلویزیون می نشستند تا با اختراع های بدیع پروفسور بالتازار سر شوق بیایند
اما چند سالي بود كه از پروفسور و دستگاهش خبري نبود؛بچه هاي آنروزها ،ديگر داشتند فراموشش مي كردند.ديري نپاييد كه   ديدند كه گويي  پرفسور دوباره آمده اما ايراني شده، آمده تا همه مشكلاتي را كه قبلي ها نتوانسته بودند را يكجا حل كند.

پروفسور آمده بود.البته نمي دانم چرا درجه علمي اش نزول كرده بود(شايد بخاطر شكسته نفس اش بوده باشد). او را دكتر صدا مي كردند آمده بود و وعده وعيد هايش همه را متحير و اميد واركرده بود. آمده بودتانفت را بر سر سفره ها بنشاند؛مديريت علمي جهان را بدست بگيرد ؛ ورزش را به سطح اول جهان ارتقا بخشد؛تورم را تكرقمي كند ؛ تمامي مفسدان اقتصادي را مجازات نمايد؛ مشكلات جوانان را رفع نمايد (البته ايشان بخوبي واقف بودندكه كه مشكل كشور ما پيدا بودن يك تارموي فلان جوان يا فلان لباس ايشان نيست!!!) و ………..

دكتر جان ؛بالتازار بچه ها دروغ نمي گفت بچه ها دوستش داشتند چون مي دانستند كه شخصيت دوست داشتني آنها در برابر هر مشكلي ابتدا فكر مي كند و سپس با آن دستگاه استثنايي اش چيزي مي سازد كه مشكل را رفع مي كند.بچه ها مي دانستند كه تمام چيزهايي كه او ظرف يكي دو ثانيه مي سازد فقط توي كارتونهاست و هيچگاه واقعي نخواهد بودو مي دانستند كه پروفسور آنها با احساسات آنها بازي نمي كند آنها را فقط سرگرم مي كند بي آنكه شعور آنهار را به تمسخر گيرد.

فكر كنم كه بچه هاي آنزمان در كنار كارتون پرفسور بالتازار با اون دستگاه جادوييش كارتون مداد جادوويي را هيچگاه از ياد نبرند ؛ چه كارها كه نميكرد هرچيزي كه دلش ميخواست مي كشيد حتي به آن جان مي داد.

يادش بخير 

سال ها گذشته بود بچه هاي ديگر از آن پرفسور و مداد جادويي خبري نداشتند؛ فكرمي كنم كه اون دستگاه  دست داشتني پرفسوروهمچنين  مداد جادويي آن پسرك كارتوني ،سالها پيش به سرقت رفته بود و اثري از آن نبود تا اينكه سال گذشته در 22 خرداد يكدفعه سر وكله اش پيدا شد اما با شكل و شمايلي تازه ، ديگر از آن پيرمرد دوست داشتني با اون ريش هاي بلند و سر تاس و عينك ظريف و آن پسرك مو طلايي خبري نبود. آنها دست آدمهايي ديگر بودند كه هيچ شباهتي به قهرمانان دوست داشتني بچه ها نداشتند.

آنها با بچه ها غريبه بودند هرچه خود خواستند با آن مداد جادويي نوشتند و هر چه خود خواستند با آن دستگاه دوست داشتني كردند وبچه هاي قديم كه مات و مبهوت مانده بودند ،ديگر آن تلويزيون را دوست نداشتند ، تلويزيون ديگر به آنها نقاشي هاي متحرك جادويي نشان نمي داد .مدادهاي جادويي و دستگاههاي معجزه آساي آنها آمارهايي را برايشان رقم مي زد كه ديگر تخيلي نبودند ، رويا نبود ند حكايت از واقعيتي تلخ مي كردند كه مداد جادويي يكشبه برايشان به تصوير  كشيده بود . ،ديگر بچه ها آن تلويزيون را دوست نداشتند پاي تلويزيون برنگشتند ،ديگر اميدي به مداد جادويي و بالتازار قصه هايشان نداشتند خود مداد جادوويي شدند و ساكت و آرام با نگاه خود و شايد با خون خود تنها نوشتند :      راي من كو؟

                                                                   و …..

پایاپیوند ۱ دیدگاه

یک روز شما در تن تان گوهر جان بود!

آوریل 23, 2010 at 11:29 ب.ظ. (ايران, شعر)

این دفتر دانایی، این طرفه ره آورد،

 الهام خدایی ست که « فردوسی توسی»

 از جان و دل آن را بپذیرفت،

 با جان و دل خویش، بیامیخت،

 بیاراست، بپرورد؛

 ده قرن فزون است

 که در پهنه گیتی میدان شکوهش را

 کسی نیست هماورد!

 ده قرن از این پیش آیا کسی دیده که این مرد

با آتش پنهانش با طبع خروشانش سی سال،

شب و روز، چه ها گفت، چه ها کرد.

 امروز هنوز از پس ده قرن

که این ملک در دایره دوران گشته ست،

 آیا چه کسی داند سی سال در آن عهد

 بر این هنری مرد سخنور چه گذشته ست؟

 انگیزه اش از گفتن شهنامه چه بوده ست

 سیمای اساطیری ایران کهن را آن روز،

چرا گرد ز رخسار زدوده ست؟

سی سال،برای چه، برای که سروده ست!

 می دید وطن را، سراپا همه درد است.

می دید که خون در رگ مردم

افسرده و سرد است.

 آتشکده ها خالی و خاموش

آزادی در بند لبخند فراموش

 بیگانه نشسته ست

 بر اورنگ از ریشه دگرگون شده فرهنگ …

می گفت که : – « هنگام نبرد است»

با تیغ سخن روی بدان میدان آورد.

 سی سال به پیکار، بر آن پیمان،

 پیمود جان بر سر پیکارش فسرده

 و نیاسود وجدانش بیدار

ایمانش روشن جام

 مایه شعرش همه ایرانی

 و ایران طومار نسب نامه گردان

و دلیران نظمی که پی افکند،

کاخی که بنا کرد!

 شهنامنه به ایران و ایرانی می گفت:

یک روز شما در تن تان گوهر جان بود!

یک روز شما بر سرتان تاج کیان بود

 وان پرچمتان رایت مهر و خرد و داد

 افراشته بر بام جهان بود!

 شهنامه به آن مردم خود باخته می گفت :

 بار دگر آن گونه توانمند،

توان بود این دفتر دانایی،

ای طرفه ره آورد الهام خدایی

فرمان اهورا ست؛

 روح و وطن ماست

که فردوسی توسی با جان و دل خویش بیامیخت،

 بیاراست، بپرورد؛

 آنگاه چنین نغز و دل افروز و دلاویز

 در پیش نگاه همه آفاق بگسترد

«فریدون مشیری»

پایاپیوند نوشتن دیدگاه